loading...
داستان های پند آموز و زیبا
آخرین ارسال های انجمن
Queen بازدید : 497 پنجشنبه 15 خرداد 1393 نظرات (3)

نمی‏دانم داستان پيرمردی را شنيده‏ايد كه می‏خواست به زيارت برود اما وسيله‌‏ی بری رفتن نداشت.

به هر حال يكی از دوستان او، اسبی برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود.

يكی دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏‌ی بری سفر گير آورده،

Queen بازدید : 565 جمعه 09 خرداد 1393 نظرات (0)

مردی داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بروی کشته می شوی.

مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش.

مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرش را نگاه کرد اما کسی را ندید.

بهر حال نجات پیدا کرده بود.

Queen بازدید : 412 پنجشنبه 08 خرداد 1393 نظرات (0)

انیشتین زندگی ساده ای داشت
در مورد لباسهایی كه به تن می كرد بسیار بی اعتنا بود...روزی یكی از دوستانش از او پرسید: استاد چرا برای خودتان یك لباس نو نمی خرید ؟!
 

 

Queen بازدید : 354 چهارشنبه 07 خرداد 1393 نظرات (0)

توی فرودگاه یکی بود که پشت سرم سیگار می‌کشید.یکی دیگه رفت جلو گفت:
بخشید آقا!شما روزی چند تا سیگار می‌کشین؟
طرف جواب داد: منظور؟

Queen بازدید : 351 چهارشنبه 07 خرداد 1393 نظرات (1)

دمدمه های صبح 

خسته از غلتیدن های نا فرجام از بستر سردش بیرون خزید

شال پشمی مشکی اش را به دورش انداخت

بی هدف در را گشود

قدم زنان وارد جنگل شد

 

Queen بازدید : 322 سه شنبه 06 خرداد 1393 نظرات (0)

شاید گاهی یک جمله کافی باشد تا حرفت را بگویی، گاهی یک کلمه هم کافی است. گاهی یک صدا و گاهی فقط یک نگاه! خوب به چشمان من نگاه کن. می بینی ؟ این چشم ها زندگی من است. من یک دیوانه ام، خودم هم نمی دانم یعنی چه. این را آن ها می گویند. فکر می کنم. فکرمی کنم دیوانه یعنی چه آن ها به دوستانم هم می گویند دیوانه. شباهت بین من و آن ها چیست؟ .

Queen بازدید : 299 دوشنبه 05 خرداد 1393 نظرات (0)

داستان در مورد دختر كوچكی است كه در یك كلبه محقر دور از شهر در یك خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شكننده ای بود. همه شك داشتند كه زنده بماند. وقتی 4 ساله شد، بیماری ذات الریه و مخملك را با هم گرفت. تركیب خطرناكی كه پای چپ او را از كار انداخت و فلج كرد. اما او خوش شانس بود.

Queen بازدید : 323 یکشنبه 04 خرداد 1393 نظرات (1)

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.

 

Queen بازدید : 360 جمعه 02 خرداد 1393 نظرات (1)

اولین دوست دختر من «دوریس شرمن» بود. واقعاً زیبا بود. موهای فر مشکی و چشمان سیاه براق داشت.

هروقت موقع زنگ تفریح توی ‏زمین بازی مدرسه‌ی روستایی که در آن درس می‌خواندیم، دنبالش می‌کردم، طره‌های بلند مویش بالا و پایین می‌رفت و توی هوا ‏می‌رقصید. 

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 49
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 23
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 181
  • بازدید ماه : 23
  • بازدید سال : 10,388
  • بازدید کلی : 74,843
  • تبلیغات